دو سال پیش که آمدند خواستگاری. با وصف هفت سال منتظر بودنم شوک شدم. شوک از نوع بد و بد آمدن. که چرا یکهویی بعد از آنکه شش ماه رفته بود. بلاک کرده بود و رفته بود. شکسته بودم و رفته بود. یکهو بی مقدمه، بی جبران زنگ زده بود برای خواستگاری؟
گریه ام گرفته بود و تا صبح گریه کردم و بچه ها به نظرشان بی معنی بود و طاقچه بالا گذاشتن. ولی من آماده نبودم. از لحاظ عاطفی و روانی. از اینکه همیشه عادت دارم قبل از همه چیز برای همه چیز برنامه ریزی کنم و غافلگیر شده بودم. هنوز مدیریت را شروع نکرده بودم و خشک بودن مهندسی با من بود و اقتضایی نشده بودم. خودم را رها و فراتر از چارچوب های فکر شده و برنامه ریزی شده ام نمی توانستم بسپارم.
هفت سال پیش که برگشته بودیم به هم بعد از یک بازه دوری یک سال و نیمه. موقعی که گفت راجع به تو با کسی حرف زده ام و برایم خواستنش جدی و محرز شده بود، دست و پایم از عدم آمادگی شروع کرد به لرزیدن، دوست داشتم بیاید، با هم باشیم و دونفرگی ها را آغاز کنیم ولی می دانستم که در همه زمینه ها به جز عشق صفرم، نه غذا می پختم، نه روابط اجتماعی را بلد بودم و نه هیچ چیز دیگر.
حالا که هفت سال بعد و دو سال بعد است حس می کنم دیگر آماده ام. می توانم غذا بپزم، با خانواده دوستش برویم بیرون یا ظرف ها را خودم بشویم پس از مهمانی ها.
پیج های عروس را بالا و پایین می شوم، پیج های لوازم آشپزخانه، لباس، غذا، مبلمان و هی دارم آماده می شوم کم کمک برای اتفاقی که دو سال پیش برایم زود بود و هفت سال پیش خیلی زودتر.
لیکن با همه این تفاسیر من یک "جبران" تپل از تمام این سال ها، از او و از عشق بدهکارم.
درباره این سایت